هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

هامان هستی مامان

تعطیلات

هامان جان دیروز برای چکاپ ماهانه شما رو پیش دکترت بردم خداروشکر همه چیز روبه ره بود ولی کمی دکتر با من دعوا کرد عزیزم گفت کمی اضافه وزن داری و این اصلا خوب نیست عزیز مامان شما که زیاد غذا نمی خوری نمی دونم چه کنم  از فردا هم که تعطیل هستم و در خدمت شما گل پسر البته  باهم میریم پیش مادر جون و آقا جون تا تعطیلات رو در کنار اوناباشیم امیدوارم خوش بگذره اینجا جا داره برای مدتی از دوستای خوبمون خداحافظی کنیم ممکنه فرصت نکنم بنویسم دلم برای همتون تنگ می شه خدانگهدار ...
5 مرداد 1390

تعطیلات

هامان جان دیروز برای چکاپ ماهانه شما رو پیش دکترت بردم خداروشکر همه چیز روبه ره بود ولی کمی دکتر با من دعوا کرد عزیزم گفت کمی اضافه وزن داری و این اصلا خوب نیست عزیز مامان شما که زیاد غذانمی خوری نمی دونم چه کنم از فردا هم که تعطیل هستم و در خدمت شما گل پسر البته باهم میریم پیش مادر جون و آقا جون تا تعطیلات رو در کنار اوناباشیم امیدوارم خوش بگذره اینجا جا داره برای مدتی از دوستای خوبمون خداحافظی کنیم ممکنه فرصت نکنم بنویسم دلم برای همتون تنگ می شه خدانگهدار ...
5 مرداد 1390

سفارش آقا جون

هامان جان دیروز بعد از یک هفته اومدم اداره و باز شما رو به مامان بزرگ و بابا بزرگ سپردم از این بابت که خیالم راحته خیلی اونجا بهت خوش می گذره ظهر اومدم دنبالت رفتیم خونه بعدش هم بابا اومد و مارو برد خونه خاله آقا جون و... اونجا بودن و قرار بود ساعت ٨ شب برگردن خیلی با پسر خاله ها بازی کردی البته بگم پسر خاله ها خیلی بزرگتر از شما هستن ولی کلی باشما بازی می کنن بهت خیلی خوش گذشت ساعت ١٠/٨ شب هم آقاجون و ... رفتن موقع خداحافظی آقاجون شمارو بوسید کلی سفارش کرد مواظبت باشم و به من هم گفت قدر تو گل پسر روبدونم و گفت دخترم من دیگه فرصتی ندارم مواظب خودت، پسرت و همسرت باش وخوب زندگی کن  و نگاهی مهربان به من کرد و رفت بغض گلومو فشار می د...
4 مرداد 1390

سفارش آقا جون

هامان جان دیروز بعد از یک هفته اومدم اداره و باز شما رو به مامان بزرگ و بابا بزرگ سپردم از این بابت که خیالم راحته خیلی اونجا بهت خوش می گذره ظهر اومدم دنبالت رفتیم خونه بعدش هم بابا اومد و مارو برد خونه خاله آقا جون و... اونجا بودن و قرار بود ساعت ٨ شب برگردن خیلی با پسر خاله ها بازی کردی البته بگم پسر خاله ها خیلی بزرگتر از شما هستن ولی کلی باشما بازی می کنن بهت خیلی خوش گذشت ساعت ١٠/٨ شب هم آقاجون و ... رفتن موقع خداحافظی آقاجون شمارو بوسید کلی سفارش کرد مواظبت باشم و به من هم گفت قدر تو گل پسر روبدونم و گفت دخترم من دیگه فرصتی ندارم مواظب خودت، پسرت و همسرت باش وخوب زندگی کنو نگاهی مهربان به من کرد و رفت بغض گلومو فشار می داد ولی توی ا...
4 مرداد 1390

خاطرات مشهد

پسر عزیزم اولین سفر مشهد رو با آقا جون دایی و خاله رفتیم در کل سفر خوب و به یاد ماندنی بود کلی خوشحال بودی موقع رفتن نگران بودم چون بابا با ما نیومد فکر می کردم نتونی دوری بابارو تحمل کنی و بهونه گیری کنی ولی خدارو شکر اینطور نبود ولی... از من جدا نمی شدی شدیداً آویزون بودی توی هتل مدام اینور و انور می رفتی و قابل کنترل نبودی توی حرم هم که توی اون شلوغی مدام می خواستی دنبال بچه های دیگه بری و بازی کنی البته موقع نماز شما هم سجاده پهن می کردی و دقیقا رکوع و سجده رو به جا می آوردی قربون نماز خوندنت برم عزیز دلم. ولی از گردش در شهر بگم که داخل هر مغازه ای می رفتی و همه چیز رو وارسی می کردی خلاصه برای شما سیر و سیاحتی بود و خیلی مجذوب اط...
4 مرداد 1390

خاطرات مشهد

پسر عزیزم اولین سفر مشهد رو با آقا جون دایی و خاله رفتیم در کل سفر خوب و به یاد ماندنی بود کلی خوشحال بودی موقع رفتن نگران بودم چون بابا با ما نیومد فکر می کردم نتونی دوری بابارو تحمل کنی و بهونه گیری کنی ولی خدارو شکر اینطور نبود ولی... از من جدا نمی شدی شدیداً آویزون بودی توی هتل مدام اینور و انور می رفتی و قابل کنترل نبودی توی حرم هم که توی اون شلوغی مدام می خواستی دنبال بچه های دیگه بری و بازی کنی البته موقع نماز شما هم سجاده پهن می کردی و دقیقا رکوع و سجده رو به جا می آوردی قربون نماز خوندنت برم عزیز دلم. ولی از گردش در شهر بگم که داخل هر مغازه ای می رفتی و همه چیز رو وارسی می کردی خلاصه برای شما سیر و سیاحتی بود و خیلی مجذوب اطر...
4 مرداد 1390

برای دوست خوبم مامان ماهان جون

حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی:   وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی  ! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود  آه  ای دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان              چقدر زود                          دیر می شود! همیشه در کنارت خواهیم بود روحش شاد. ...
3 مرداد 1390

برای دوست خوبم مامان ماهان جون

حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است بازهم همان حکایت همیشگی ! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آه ای دریغ و حسرت همیشگی ... ناگهان چقدر زود دیر می شود! همیشه در کنارت خواهیم بود روحش شاد. ...
3 مرداد 1390
1